قاصدی از بامیان

در این صفحه شما فقط دیدگاه ها ونظرات شخصی خودم را میخوانید

قاصدی از بامیان

در این صفحه شما فقط دیدگاه ها ونظرات شخصی خودم را میخوانید

در راه کابل چی دیدم وچی شندیدم

بعد از مدتی خواستم عید رمضان را با خانواده در کابل سپری نمایم  ند روز پیش کمی سوغاتی از بازار بامیان گرفته و یک روزمانده به عید از بامیان زیبا حرکت کردم بطرف کابل ، در موتر با جمع دوستان بودیم بسیار خوش وقصه کرده رفتیم ، دوستانیکه از مسیر میدان وردک سفر کرده باشد در اغاز ساحه ولایت میدان وردک ( ولسوالی بهسود)گذشته از کوتل حاجی گگ

مردی محسن ای است که بگفته خودش مدت ده سال میشود چکه ، مسکه ، ماست ، قروت وروغن زرد محلی میفروشد ، اگرخودش سید نیست به سید ششپر ( اصلا ششپر محله ای است در جاغوری که اکثریت تعدادی باشندگان آن سید اند و بسیار با مهارت در جمع آوری صدقات ونذر ونذروات ودر یک زمانی (دوران جهاد) خیلی مسافرین که از آن مسیر سفر می کردندمورد بی مهری آنان قرار میگرفت)مشهور شده شاید از چالاکی او باشد ویک قصه دیگر از اوی هم است که می گوید در زمان جهاد کسی آمده در سماوار وی چای خورده وجای سرد بوده به او گفته او ششپر چای که آورده ای سرد است او برش میدانی چی گفته ( بوخورو بوخور کوته دان تو یخه) قرار گفته ها شاید درست باشد یا خیر او با یکی از فرماندهان محلی زد وبند داشت وبه همین خواطر این حرک را میگفته یعنی که از کس نمی ترسیده .  بهر صورت ما پائین شدیم یک چند خریطه چکه ( ده آغیلای از مو بخشی از  او موگیه ارچی ) تازه خریدم ودوستان دیگر هم خریدند وحرکت کردیم در مسیر راه تا زمانیکه در ساحه هزاره نشین بودیم واقعاً هیچ ترس و واهمه ای  در دل مان جای نداشت ولی زمانیکه در ساحه نا امن همسایه میدان وردک مان رسیدم خود بخود احساس نا امنی میکردیم کمی پیش رفتیم دیدیم که خیلی موتر ها ایستاده است ونیروهای امنیتی داخلی وخارجی جاده را مسدود کرده ومی گویند در جاده ماین گذاری شده تا زمانیکه خنثی نشود نباید رفت مدتی نگذشت که انفجار سنگینی رخ داد و خاک و دود از زمین بلند شد بسیار قدرتمند بود اگر به موتر اصابت میکرد هیچ کسی زنده نخواهد بود دوباره راه باز نشد منتظر دومی بودیم بعد از یک ساعت و یا کمتر انفجار سنگین تر از آن رخ داد که زمین لرزه کرد وبعد از این انفجار نیروهای امنیتی دوباره به جستجو پرداخنتد وی دیگر را نیافتند و راه آزاد شد حرکت کردیم بطرف کابل ، باور کنید موتر خیلی زیاد بود  در  واسطه ای که یک نفر پشتون هم بود اورا پیاده میکرد وبسیار دقیق تلاشی میکردند ولی بطرف موتر های که از بهسود ، دایکندی ، ورس وبامیان آمده بود صرف نگاه میکرد ومی فهمید هزاره است حتی سلام میکرد ورد میشدیم. 

به کابل رسیدم وامادگی های عید و بعد عید هم بطور همزمانی ( شیعه وسنی) در روز جمعه گرفته شد و من هم در نماز عید درمسجد ارگ ریاست جمهوری دعوت شده بودم ونماز را آنجا خواندم داستان آنجا باشد به فرصت دیگر. 

الداستان رخصتی تمام شده ودوباره باد به نوکری حاضر شوم صبح زود امدم پل سوخته تا بدلیل  نا مطمعین بودن راه در موتر های تونس بیایم امدم دیدم یکی صدا میکند بامیان بامیان یکنفر، یکنفر وحرکت ، نزدیک شدم دیدم در چوکی آخر جای مانده به درازی خود دیدم وبه ذیقی جا دلم نشد نا گاه دیدم که حضرت آگاه ( عباس آگاه دوست بسیار خوبم وشخصیت برجسته در عرصه خبرنگاری در افغانستان) در چوکی پیشرو نسشته بود با تمام ذیقی جا همان موتر را قبول کردم ولی تا بامیان خیلی زجر دیدم پاهایم شخ شده بود بهر صورت حرکت کردیم امدیم نزدیک کمپنی دیدم چند نفر بیرق های سفید دارد و دارندچیزی را در روی سرک آتش میزنند وراه را مسدود میکنند نمی دانیستیم که چرا؟ ولی مجبور از مسیر آب رسانی وریگ ریشن خود را به سرک پخته در قسمت پل کمپنی برسانیم . 

مسیر راه امن بود در قول کریم ( مربوط ولسوالی بهسود گذشته از سیاه خاک) دوباره راه بندی بود وموتر را نمی گذاشتند حرکت کنند اما متفاوت از راه بندی میدان وردک که در رفتن به کابل دیدم اینبار بخواطر بازسازی یعنی قیرریزی سرک تحمل این راه بندی برایم خوشایند بود چون تازه سرک قیر در بهسود رسیده که از آرزوهای من بود در انجا از موتر پیاده شدیم با آقای آگاه اینطرف وآنطرف رفتیم در قول کریم خوب سیب دارد البته این راه بند برای یک نفر بد بود چون تمامی موتر ها در جای توقف کرده بودند وسواری های شان پیاده شده بود که باغ سیب یک مرد که از لحاظ جسمی وضعیت خوبی نداشت بود همه زن ومرد در باغ رفتند وحد اقل یک یک دانه سیب را گرفتند بجز من وآگاه ما فقط عکس گرفتیم ( افسوس که عکس انداختن را در این جاه یاد ندارم آقای پیام برایم یاد داد ولی من عملی نتوانستم) ومردم با بچه خود به مردم هیج نمی گفت وفقط سیل میکرد بعد از مدتی راه باز شد وما امدیم به طرف بامیان زیبا از بس که جایم مناسب نبود این سفر خیلی برایم طولانی تر از زمان وسفرهای معمولی بود. در دلم میگفتم ولی به روز کسانی که با فلانکوچ ها تا دایکندی با این ذیقی جا میروند وخصوصا کسانی که مثل من دراز باشند. 

بهر صورت رسیدم به سیاه سنگ در رستورانت ولی عصر نان خوردیم و نفس گرفتیم وبعد حرکت کردیم در بامیان رسیدم . 

                                           اموم روزی که ده بامیان رسیدوم 

                                           بیادم آمدی آهی کشیدوم 

نظرات 1 + ارسال نظر
جاوید عطایی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ http://tolobamyan.blogspot.com

سلام آقای تابان خاطره جالبی تعریف کردید بسیار زیبا خوشحالم که توباره به سلامت وارد بامیان زیبا شدید اولین سفر پرخاطره ات بود از مسیر راه میدان وردک بسیار جالب بود خواندم مرا به یاد خاطرات تلخ این راه انداختی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد